Saturday, August 21, 2010

بی نام

نمی گویم تنهایم ، نمی گویم غم زده ام چون نیستم . اگر بودم اینگونه نبودم اما دوست داشتم که تنها می بودم ، دوست داشتم که می بودم زیرا آنگاه کسی برای خودش هویتم را ، تکه تکه وجودم را ، روحم را برای خودش بر نمی داشت. بهتر بگویم اگر بودم دیگر هویت و تکه و روحی نبود که کسی ببرد ، که بی اجازه با کسی قسمت کند و بخندد به فلاکت من دزدزده ، به تنهایی من سرگردان و به اراجیف من دیوانه.
جالب است ، تراژدی هروز جلوی چشمان ما مثل سربازان عازم جنگ رژه می رود و ما انکارش می کنیم. شاید نمی دانیم ، شاید نمی خواهیم بدانیم و شاید شرممان میاید که بدانیم تراژدی هم مثل بقیه واژه هایی که معنایی ندارند ، چون ما معنا را ساختیم. واژه هایی مثل عدالت و زیبایی و خوبی و صداقت. آیا تراژدی این نیست که جهان در عیناینکه همواره به قول خودش از تنهایی فرار می کند ، به سمتش می دود؟ این است تناقضی که وجودمان را پرکرده.
بله ، ما موجودات  اجتماعی هستیم که بدون دیگران توان زنده ماندن نداریم. اما چرا ؟ چون دلتنگ می شویم ؟ چون همدم می خواهیم ؟ چون به دیگران عشق می ورزیم ؟ نه نه نه ؛ چون هرآنچه که می خواهیم نزد دیگران است. چون هرآنچه را که می خواهیم نداریم. این است دلیل اجتماع دوستی انسان که آنهم چیزی جز یک دزدی آشکار نیست. حال می خواهد دزدی لبخند باشد ، می خواهد دزدی عشق باشد یا دزدی زندگی ، فرقی نمی کند.
یاد گرفته ایم که بگوییم ، حثارها را باید نزدیک کرد. باید روحمان را به هم متصل کرد از پشت حصار . دیگر حتی یادمان نمیاید روزگاری که حصاری نبود و مالکیتی نبود و برده ای نبود
می گویند خب اگر حصار نبود آزادی هم نبود. آخر نمی فهممکه دیگر این آزادی چه معنا دارد ؟ آزادی ، واژه غریبیست ، به زبانش که میاوری مهر سیاسی مزنندت و می گویند تو را به این کارها چکار ؟ و حاضر نیستند گوش دهند که حرف من اینها نیست
حرف من این نیست که چرا گوشت و مرغ گران است
حرف من این نیست که چرا هر تار موی نمایان شده سه درجه به حرارت جهنم می افزاید
حرف من این نیست
پس حرف من چیست
حرف من حرفهای دیوانه ایست که با رای اکثریت به دارالمجانین افتاد
حرف من حرف دردیست که بی اجازه سر به فلک کشید
حرف من حرف خنجر بی پناهیست که پشت به او تجاوز کرد
دیگر حتی خودکارم هم حوصله اش سر رفته ، صدای فریادش را خوب می شنوم که : بس است دیگر
خودکارم را عوض کردم که کمی بیشتر بنویسم بدون اینکه احساساتی جریحه دار شود. حالا من ماندم و کاغذ و شب و انتظار برای فردا. فردایی که نمی دانم در موردش
اما راستش دلم می خواست فردایی نباشد. دلم می خواست تا صبح بیدار باشم و صبحی نباشد. آه که چقدر زیباست شروع یک پایان. شروع پایان یافتن عقلانیت در مغز مخروب یک محکوم به دیوانگی. چقدر زیباست شروع ازیاد بردن خاطرات تلخ کودکی و چقدر زیباست شروع نفس های مرگ که آرام به پشت گردنم می خورد

 

No comments: