Friday, April 15, 2011

یک احساس آشنا ، یک احساس که سالیانه ساله می شناسمش . یک حس تهوع ، یک حس انزجار، یک حس استفراغ ، یک حس عق زدن که همیشه و همه جا با من است، روز به روز وخیم تر می شود و از دست هیچکس و هیچ چیز کاری ساخته نیست
از تمام دنیا و ادم هایش حس انزجاری بهم دست می دهد که توصیف کردنی نیست. گودالی ژرف که ادمیان در آن غرقند و در کثافت خود دست و پا مزنند...و وحی ادامه دارد
شادم اما نه از درون و زخم خورده اه نه از بیرون ، میان مردمانی که مرگ پدر را زودتر از مرگ میراث پدری فراموش می کنند. مردمانی که آنقدر به دنبال صلح می گردند که فراموش کرده اند صلح را نمی توان لابلای اجساد مدفون شده در گل و لای لگد خورده ی زیر چکمه ی سربازان یافت. مردمانی که دلشان را به نسیمی خوش کرده اند که خبر از طوفانی سهمگین می دهد
خسته ام از این مردمان و دل شکسته ام از آنچه از درونشان بر می آید
خسته ام از این حماقت ها و دروغ ها و مرده پرستی ها
نمیدانی چه حس بدی دارد که به حرفهای بی سر و ته خودت گوش بدی و ندانی که چاره ی رهایی چیست. وقتی هم که راه را پیدا می کنی آنقدر بی عرضه باشی که بپیماییش.
ای وای ، ای وای و ای وای
وای بر منی که در میان این موجودات دوپا که خود را انسان می خوانند گرفتار شده ام
وای بر منی که که میان کسانیم که دروغی بزرگ را دوست می دارند و از حقیقتی کوچک گریزانند
وای بر آنها و وای بر من. بر منی که روزی جزوشان بودم هنوزم که هنوز است جزیی از آنهام.
می خواستم زنبور عسل باشم
خوشحال و شادمان بر گرده افشانی گلها
اما مگس شدم بر زخم عمیق ماده الاغی فرتوت
لبخندهای بی معنی ، احساسات پوچ، سخنان توخالی...همه و همه را به دروغ هداییای بی نظیر الهی می خوانیم.وعشق...عشق،نام دیگریست که بر خواستهای جنسیمان می گذاریم  و حتی شرم داریم حقیقت را تایید کنیم. نگاههای غمزده مان را پشت تصاویر پورن پنهان می کنیم و عرقی را که از بالا گرفتن شهوتی دردناک بر پیشانیمان نشسته با پشت دست پاک کرده و با خود می گوییم که چه می توان کرد. زندگی همین است. من حق دارم خودم را هرطور که می خواهم ارضا کنم. این احساس را خدا داده. خدایی که خوب است. خدایی که بزرگ است. خدایی که یکتا و تنها ... و شاید درک درستی از زندگی اجتماعی نداشته باشد
حال این ارضا شدن به هر وسیله ای که می خواهد باشد و به هر قیمتی که می خواهد باشد ، باشد اما مساله این نیست. مساله این است که چه نفرت انگیز است تمام اینها، چه حق مضحکی و چه امتیاز کثیفی و چه وجود ناپاکی
اما پاک چیست؟ ناپاک چیست؟ تو چیستی؟من چیستم؟ هیچ، هیچ، هیچ و دیگر هیچ. می خواهم بگریم اما اشکی نیست، می خواهم فریاد بکشم اما گلویم گرفته ، می خواهم بمیرم اما نمی توانم. می خواهم هیچکس در این خانه نباشد. هیچکس که بخواهد مرا تعریف کند. گور پدر همهشان. آنها که مرا نمی شناسند. آنها هنوز در دنیای بزرگ خودشان در بالکن ایستاده اند و از بالا به دنیای کوچک و غمزده ی من می نگرند. می نگرند و قضاوت می کنند و امان از این قضاوت ها که مانند دشنه ای در قلب گندیده و کپک زده ی من فرو می رود


باز روز دیگری آغاز شد و هنوز در مخروبه های تنهاییم مدفونم