Wednesday, September 14, 2011

عمر

ده روز و ده شب
نه نوش و نه سم
هشت کوه و هشت کاه
هفت راه و هفت چاه
شش گرگ و شش سگ
پنج تیغ و پنج رگ
چهار شراب و چهار گلاب
سه آب و سی هزار سراب
دو تکه نان و دو پاره ی تن
یک زندگی مفلوکی چون من

Sunday, September 4, 2011

مه

مثل این می ماند که در مه نشسته باشی. می دانی دور و برت کسانبی هستند. حرکاتشان را می بینی. صدای مبهمی به گوشت می خورد اما این را می دانی که آنها نه صدایت را می شنوند و نه تو را می بینند. خب ، بهتر ، لااقل دیگر نگران نگاه های تحقیر آمیزی نیستی که هر روز و هرجا و هر ساعت روانه ات می شود
دیگر نگران سخنانی نیستی که از ته دل می دانی دروغ است اما نمی توانی حرف دلت را بگویی
دیگر نگران این نیستی که هر کلمه ای می گویی بر علیه خودت استفاده شود
فقط و فقط نگران این هستی که اگر این مه پاک شود چه می شود
هنوز گرفتارم و بیش از بیست سال است که در این  گرفتاری  غلت می زنم و می گریم به بخت بدم که چیزی جز زنده بودن نیست
شاید به قول بعضی ، خوشی زیر دلم را زده ، شاید به قول بعضی مبالغه می کنم و شاید به قول بعضی دیگر جو زده شده ام. شاید اما به کسی چه؟ شاید اصلا دلم بخواه اینگونه باشد. اما دلم نمی خواهد، دلم نمی خواهد اینگونه باشد. دلم نمی خواهد اصلا فکر کنم . حتی خودم هم خسته ام. خسته ام ازین روزهایی که برایم تفاوتی با شب ندارد. ازین روزهایی که حتی از قلبم هم تاریکترند، ازین روزهایی که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند
معدود کسانی که دوستانم بودند هم یا رفته اند و یا ازین وضع شوم من به عق زدن افتاده اند. درکشان می کنم. خودم هم همینگونه ام. خودم هم حس تهوعی دارم از خودم که مپرس
حالا اینجا نشسته ام و منتظرم که بیایی اما ... دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت و هشت ... ولی تو نیامدی
اشتباه نکن، این یک داستانه عاشقانه نیست. این حتی یک داستان هم نیست. این هیچ نیست هیچ نیست جز گرفتاری من بدست ذهن غم زده ام. به دست ذهن دیوانه ام. به دست من. که همین خودش کافی است برای توصیف همه چیز. برای توصیف هرانچه هستم و هرانچه نیستم و هرانچه که می خواهم باشم
ترجیح می دهم که کسی برای آنچه که نیستم و نمی توانم باشد دوست نداشته باشد
ترجیح می دهم که از من متنفر باشند برای آنچه هستم
و این پایان است. پایان همه چیز و هرانچه می خواهیم و هرانچه از درونمان بر می آید


برای تو یزدان که دوباره به نوشتن دلگرمم کردی