Monday, August 23, 2010

روزی

روزی را می بینم که ارزش یک قطره آب از یک قطره خون بیشتر است
روزی را می بینم که بجای دود ماشینها بوی تعفن اجساد کپکزده که در گوشه و کنار شهر به حال خود رها شده اند را استنشاق می کنیم
روزی را می بینم که در قصابی ها گوشت انسان را از سقف آویزان می کنند و دیگر کسی حتی طعم گوشت گوساله را بیاد ندارد
روزی را می بینم که دیگر کسی زندگی نمی کند و فقط همه به دنبال زنده ماندنند
روزی را می بینم که کسی لبخند زدن را بخاطر نمی آورد
روزی را می بینم که قبرستان ها به روسپی خانه تبدیل گشته اند
روزی را می بینم که در گورهای گورستان تعداد زندگان از مردگان بیشتر است
روزی را می بینم که انشای علم یا ثروت جایش را به مرگ یا زندگی می دهد
روزی را می بینم که پدران و مادران برای سیر شدن شکمشان به کودکان شیرخوارشان وابسته اند
روزی را می بینم که قتل و تجاوز و دزدی چیزی جز بازیچه ای در میان کلمات بی معنای آدمیان نیست
روزی را می بینم که اخلاق جز صفحه ای خاک گرفته در میان ذهن گندیده سالخوردگان نیست
روزی را میبینم که خدا را در کهکشان ، مرده یافتند و حتی جنازه اش را دفن نکردند
حال خودت بگو ؛ منی که دوستدار مرگم و تویی که دوستار زندگی ، کدامینمان احمقیم

Saturday, August 21, 2010

بی نام

نمی گویم تنهایم ، نمی گویم غم زده ام چون نیستم . اگر بودم اینگونه نبودم اما دوست داشتم که تنها می بودم ، دوست داشتم که می بودم زیرا آنگاه کسی برای خودش هویتم را ، تکه تکه وجودم را ، روحم را برای خودش بر نمی داشت. بهتر بگویم اگر بودم دیگر هویت و تکه و روحی نبود که کسی ببرد ، که بی اجازه با کسی قسمت کند و بخندد به فلاکت من دزدزده ، به تنهایی من سرگردان و به اراجیف من دیوانه.
جالب است ، تراژدی هروز جلوی چشمان ما مثل سربازان عازم جنگ رژه می رود و ما انکارش می کنیم. شاید نمی دانیم ، شاید نمی خواهیم بدانیم و شاید شرممان میاید که بدانیم تراژدی هم مثل بقیه واژه هایی که معنایی ندارند ، چون ما معنا را ساختیم. واژه هایی مثل عدالت و زیبایی و خوبی و صداقت. آیا تراژدی این نیست که جهان در عیناینکه همواره به قول خودش از تنهایی فرار می کند ، به سمتش می دود؟ این است تناقضی که وجودمان را پرکرده.
بله ، ما موجودات  اجتماعی هستیم که بدون دیگران توان زنده ماندن نداریم. اما چرا ؟ چون دلتنگ می شویم ؟ چون همدم می خواهیم ؟ چون به دیگران عشق می ورزیم ؟ نه نه نه ؛ چون هرآنچه که می خواهیم نزد دیگران است. چون هرآنچه را که می خواهیم نداریم. این است دلیل اجتماع دوستی انسان که آنهم چیزی جز یک دزدی آشکار نیست. حال می خواهد دزدی لبخند باشد ، می خواهد دزدی عشق باشد یا دزدی زندگی ، فرقی نمی کند.
یاد گرفته ایم که بگوییم ، حثارها را باید نزدیک کرد. باید روحمان را به هم متصل کرد از پشت حصار . دیگر حتی یادمان نمیاید روزگاری که حصاری نبود و مالکیتی نبود و برده ای نبود
می گویند خب اگر حصار نبود آزادی هم نبود. آخر نمی فهممکه دیگر این آزادی چه معنا دارد ؟ آزادی ، واژه غریبیست ، به زبانش که میاوری مهر سیاسی مزنندت و می گویند تو را به این کارها چکار ؟ و حاضر نیستند گوش دهند که حرف من اینها نیست
حرف من این نیست که چرا گوشت و مرغ گران است
حرف من این نیست که چرا هر تار موی نمایان شده سه درجه به حرارت جهنم می افزاید
حرف من این نیست
پس حرف من چیست
حرف من حرفهای دیوانه ایست که با رای اکثریت به دارالمجانین افتاد
حرف من حرف دردیست که بی اجازه سر به فلک کشید
حرف من حرف خنجر بی پناهیست که پشت به او تجاوز کرد
دیگر حتی خودکارم هم حوصله اش سر رفته ، صدای فریادش را خوب می شنوم که : بس است دیگر
خودکارم را عوض کردم که کمی بیشتر بنویسم بدون اینکه احساساتی جریحه دار شود. حالا من ماندم و کاغذ و شب و انتظار برای فردا. فردایی که نمی دانم در موردش
اما راستش دلم می خواست فردایی نباشد. دلم می خواست تا صبح بیدار باشم و صبحی نباشد. آه که چقدر زیباست شروع یک پایان. شروع پایان یافتن عقلانیت در مغز مخروب یک محکوم به دیوانگی. چقدر زیباست شروع ازیاد بردن خاطرات تلخ کودکی و چقدر زیباست شروع نفس های مرگ که آرام به پشت گردنم می خورد

 

Friday, August 20, 2010

a Great Cold Distance

A Great Cold Distance , Between everything and everyone which is filled with Lies , Rage , Hatred , Misery , Poverty , Racism and Bloodshed.
after more than 20 years I've finally found out that the whole Universe is Hostile , Catastrophic , Claustrophobic but also Solitary.
an Emptiness filled our Hearts , and a Darkness is blocking our minds , and our Souls are Shattered to pieces , But we are still here , Drowning in our own filth , greed , and necrophilia , breathing abhorrence and the smoke rising from the cities we've Destroyed on each-others Heads , while Dreaming for peace by killing each other. and by peace , we only mean getting whatever we want without a fight.
There's only one thing that makes me more angry than the World itself , is people who are trying to ignore it , trying to tell you there's a wonderful world out there , Trying to tell you everything's fine and everyone's Fine and Pure. Lies... I'm ashamed before my ears , which i made listen to these hollow words. I'm a Liar , You're a Liar , She's a Liar ... Just like everybody else.
But I can see through these Dark Shadows , I can see a Beam of light cutting through the Veins of Darkness , a Beam of blinding light called DEATH... !

The Beginning

و بالاخره شروع شد