Saturday, December 3, 2011

Return to Solitude

Only God is as cruel as God himself , Welcome to my new born Hell

Crippled and broken in my mind where I hide , Waiting for the tainted light to leave me be in the darkest shadow of night

I hear the cry of a Banshee , Objecting to the law above

I wanna run , I wanna help her , But even my bones are numb

I was raised by my demons , Learning how to fight

Facing the fallen angles who are trying to lie 'bout what's right

Now , I'm dying in a dark place alone , In the corner of my annihilated 
mind

On the left hand of God

The world is rotating on the left hand of god. While resting in his inner sanctum he tries to conquer it all , Ugly and dull , He's ready to fall. He's no puppeteer , He's like someone sitting in the audience making you feel guilty for being yourself. 
In the beginning of time , Living and surviving had the same meanings , after moving through the shadows of time , There was a brief moment which these two words were different , But again , Now , We try to survive by living through dodging bullet , By walking through the cry of mankind , By grabbing to the weakest branches on our way , and we call it , Victory. There's no victory , There's no hope , There's no survival , There's nothing.
So , you may ask , What can we do ? What path is mankind destined to ? But I gotta tell you , You're actually asking the wrong question. There's no path to walk , There's even no feet to carry us around anymore , There's no eye which could show us the way. We are Doomed

Tuesday, November 8, 2011

Wailing White Walls

The Walls are talking to me Again , Blaming me for every mistake that I've made , and in the Deepest Black of my Darkest thoughts , They Haunt me with their Whiteness .
Nowhere to run , Nowhere to hide ... Walls are closing in ...
There's no Right or Wrong , There are only Black and White , Depends which side you are on , But in the End , you Realize what you have done.
In this shimmering Night , Under an Ominous Light , I found myself with thoughts of Fright ... and keep wondering why , this Silence is Departing You ... and ... I

Wednesday, September 14, 2011

عمر

ده روز و ده شب
نه نوش و نه سم
هشت کوه و هشت کاه
هفت راه و هفت چاه
شش گرگ و شش سگ
پنج تیغ و پنج رگ
چهار شراب و چهار گلاب
سه آب و سی هزار سراب
دو تکه نان و دو پاره ی تن
یک زندگی مفلوکی چون من

Sunday, September 4, 2011

مه

مثل این می ماند که در مه نشسته باشی. می دانی دور و برت کسانبی هستند. حرکاتشان را می بینی. صدای مبهمی به گوشت می خورد اما این را می دانی که آنها نه صدایت را می شنوند و نه تو را می بینند. خب ، بهتر ، لااقل دیگر نگران نگاه های تحقیر آمیزی نیستی که هر روز و هرجا و هر ساعت روانه ات می شود
دیگر نگران سخنانی نیستی که از ته دل می دانی دروغ است اما نمی توانی حرف دلت را بگویی
دیگر نگران این نیستی که هر کلمه ای می گویی بر علیه خودت استفاده شود
فقط و فقط نگران این هستی که اگر این مه پاک شود چه می شود
هنوز گرفتارم و بیش از بیست سال است که در این  گرفتاری  غلت می زنم و می گریم به بخت بدم که چیزی جز زنده بودن نیست
شاید به قول بعضی ، خوشی زیر دلم را زده ، شاید به قول بعضی مبالغه می کنم و شاید به قول بعضی دیگر جو زده شده ام. شاید اما به کسی چه؟ شاید اصلا دلم بخواه اینگونه باشد. اما دلم نمی خواهد، دلم نمی خواهد اینگونه باشد. دلم نمی خواهد اصلا فکر کنم . حتی خودم هم خسته ام. خسته ام ازین روزهایی که برایم تفاوتی با شب ندارد. ازین روزهایی که حتی از قلبم هم تاریکترند، ازین روزهایی که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند
معدود کسانی که دوستانم بودند هم یا رفته اند و یا ازین وضع شوم من به عق زدن افتاده اند. درکشان می کنم. خودم هم همینگونه ام. خودم هم حس تهوعی دارم از خودم که مپرس
حالا اینجا نشسته ام و منتظرم که بیایی اما ... دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت و هشت ... ولی تو نیامدی
اشتباه نکن، این یک داستانه عاشقانه نیست. این حتی یک داستان هم نیست. این هیچ نیست هیچ نیست جز گرفتاری من بدست ذهن غم زده ام. به دست ذهن دیوانه ام. به دست من. که همین خودش کافی است برای توصیف همه چیز. برای توصیف هرانچه هستم و هرانچه نیستم و هرانچه که می خواهم باشم
ترجیح می دهم که کسی برای آنچه که نیستم و نمی توانم باشد دوست نداشته باشد
ترجیح می دهم که از من متنفر باشند برای آنچه هستم
و این پایان است. پایان همه چیز و هرانچه می خواهیم و هرانچه از درونمان بر می آید


برای تو یزدان که دوباره به نوشتن دلگرمم کردی
 

Friday, April 15, 2011

یک احساس آشنا ، یک احساس که سالیانه ساله می شناسمش . یک حس تهوع ، یک حس انزجار، یک حس استفراغ ، یک حس عق زدن که همیشه و همه جا با من است، روز به روز وخیم تر می شود و از دست هیچکس و هیچ چیز کاری ساخته نیست
از تمام دنیا و ادم هایش حس انزجاری بهم دست می دهد که توصیف کردنی نیست. گودالی ژرف که ادمیان در آن غرقند و در کثافت خود دست و پا مزنند...و وحی ادامه دارد
شادم اما نه از درون و زخم خورده اه نه از بیرون ، میان مردمانی که مرگ پدر را زودتر از مرگ میراث پدری فراموش می کنند. مردمانی که آنقدر به دنبال صلح می گردند که فراموش کرده اند صلح را نمی توان لابلای اجساد مدفون شده در گل و لای لگد خورده ی زیر چکمه ی سربازان یافت. مردمانی که دلشان را به نسیمی خوش کرده اند که خبر از طوفانی سهمگین می دهد
خسته ام از این مردمان و دل شکسته ام از آنچه از درونشان بر می آید
خسته ام از این حماقت ها و دروغ ها و مرده پرستی ها
نمیدانی چه حس بدی دارد که به حرفهای بی سر و ته خودت گوش بدی و ندانی که چاره ی رهایی چیست. وقتی هم که راه را پیدا می کنی آنقدر بی عرضه باشی که بپیماییش.
ای وای ، ای وای و ای وای
وای بر منی که در میان این موجودات دوپا که خود را انسان می خوانند گرفتار شده ام
وای بر منی که که میان کسانیم که دروغی بزرگ را دوست می دارند و از حقیقتی کوچک گریزانند
وای بر آنها و وای بر من. بر منی که روزی جزوشان بودم هنوزم که هنوز است جزیی از آنهام.
می خواستم زنبور عسل باشم
خوشحال و شادمان بر گرده افشانی گلها
اما مگس شدم بر زخم عمیق ماده الاغی فرتوت
لبخندهای بی معنی ، احساسات پوچ، سخنان توخالی...همه و همه را به دروغ هداییای بی نظیر الهی می خوانیم.وعشق...عشق،نام دیگریست که بر خواستهای جنسیمان می گذاریم  و حتی شرم داریم حقیقت را تایید کنیم. نگاههای غمزده مان را پشت تصاویر پورن پنهان می کنیم و عرقی را که از بالا گرفتن شهوتی دردناک بر پیشانیمان نشسته با پشت دست پاک کرده و با خود می گوییم که چه می توان کرد. زندگی همین است. من حق دارم خودم را هرطور که می خواهم ارضا کنم. این احساس را خدا داده. خدایی که خوب است. خدایی که بزرگ است. خدایی که یکتا و تنها ... و شاید درک درستی از زندگی اجتماعی نداشته باشد
حال این ارضا شدن به هر وسیله ای که می خواهد باشد و به هر قیمتی که می خواهد باشد ، باشد اما مساله این نیست. مساله این است که چه نفرت انگیز است تمام اینها، چه حق مضحکی و چه امتیاز کثیفی و چه وجود ناپاکی
اما پاک چیست؟ ناپاک چیست؟ تو چیستی؟من چیستم؟ هیچ، هیچ، هیچ و دیگر هیچ. می خواهم بگریم اما اشکی نیست، می خواهم فریاد بکشم اما گلویم گرفته ، می خواهم بمیرم اما نمی توانم. می خواهم هیچکس در این خانه نباشد. هیچکس که بخواهد مرا تعریف کند. گور پدر همهشان. آنها که مرا نمی شناسند. آنها هنوز در دنیای بزرگ خودشان در بالکن ایستاده اند و از بالا به دنیای کوچک و غمزده ی من می نگرند. می نگرند و قضاوت می کنند و امان از این قضاوت ها که مانند دشنه ای در قلب گندیده و کپک زده ی من فرو می رود


باز روز دیگری آغاز شد و هنوز در مخروبه های تنهاییم مدفونم