Tuesday, November 8, 2011

Wailing White Walls

The Walls are talking to me Again , Blaming me for every mistake that I've made , and in the Deepest Black of my Darkest thoughts , They Haunt me with their Whiteness .
Nowhere to run , Nowhere to hide ... Walls are closing in ...
There's no Right or Wrong , There are only Black and White , Depends which side you are on , But in the End , you Realize what you have done.
In this shimmering Night , Under an Ominous Light , I found myself with thoughts of Fright ... and keep wondering why , this Silence is Departing You ... and ... I

Wednesday, September 14, 2011

عمر

ده روز و ده شب
نه نوش و نه سم
هشت کوه و هشت کاه
هفت راه و هفت چاه
شش گرگ و شش سگ
پنج تیغ و پنج رگ
چهار شراب و چهار گلاب
سه آب و سی هزار سراب
دو تکه نان و دو پاره ی تن
یک زندگی مفلوکی چون من

Sunday, September 4, 2011

مه

مثل این می ماند که در مه نشسته باشی. می دانی دور و برت کسانبی هستند. حرکاتشان را می بینی. صدای مبهمی به گوشت می خورد اما این را می دانی که آنها نه صدایت را می شنوند و نه تو را می بینند. خب ، بهتر ، لااقل دیگر نگران نگاه های تحقیر آمیزی نیستی که هر روز و هرجا و هر ساعت روانه ات می شود
دیگر نگران سخنانی نیستی که از ته دل می دانی دروغ است اما نمی توانی حرف دلت را بگویی
دیگر نگران این نیستی که هر کلمه ای می گویی بر علیه خودت استفاده شود
فقط و فقط نگران این هستی که اگر این مه پاک شود چه می شود
هنوز گرفتارم و بیش از بیست سال است که در این  گرفتاری  غلت می زنم و می گریم به بخت بدم که چیزی جز زنده بودن نیست
شاید به قول بعضی ، خوشی زیر دلم را زده ، شاید به قول بعضی مبالغه می کنم و شاید به قول بعضی دیگر جو زده شده ام. شاید اما به کسی چه؟ شاید اصلا دلم بخواه اینگونه باشد. اما دلم نمی خواهد، دلم نمی خواهد اینگونه باشد. دلم نمی خواهد اصلا فکر کنم . حتی خودم هم خسته ام. خسته ام ازین روزهایی که برایم تفاوتی با شب ندارد. ازین روزهایی که حتی از قلبم هم تاریکترند، ازین روزهایی که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند
معدود کسانی که دوستانم بودند هم یا رفته اند و یا ازین وضع شوم من به عق زدن افتاده اند. درکشان می کنم. خودم هم همینگونه ام. خودم هم حس تهوعی دارم از خودم که مپرس
حالا اینجا نشسته ام و منتظرم که بیایی اما ... دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت و هشت ... ولی تو نیامدی
اشتباه نکن، این یک داستانه عاشقانه نیست. این حتی یک داستان هم نیست. این هیچ نیست هیچ نیست جز گرفتاری من بدست ذهن غم زده ام. به دست ذهن دیوانه ام. به دست من. که همین خودش کافی است برای توصیف همه چیز. برای توصیف هرانچه هستم و هرانچه نیستم و هرانچه که می خواهم باشم
ترجیح می دهم که کسی برای آنچه که نیستم و نمی توانم باشد دوست نداشته باشد
ترجیح می دهم که از من متنفر باشند برای آنچه هستم
و این پایان است. پایان همه چیز و هرانچه می خواهیم و هرانچه از درونمان بر می آید


برای تو یزدان که دوباره به نوشتن دلگرمم کردی
 

Friday, April 15, 2011

یک احساس آشنا ، یک احساس که سالیانه ساله می شناسمش . یک حس تهوع ، یک حس انزجار، یک حس استفراغ ، یک حس عق زدن که همیشه و همه جا با من است، روز به روز وخیم تر می شود و از دست هیچکس و هیچ چیز کاری ساخته نیست
از تمام دنیا و ادم هایش حس انزجاری بهم دست می دهد که توصیف کردنی نیست. گودالی ژرف که ادمیان در آن غرقند و در کثافت خود دست و پا مزنند...و وحی ادامه دارد
شادم اما نه از درون و زخم خورده اه نه از بیرون ، میان مردمانی که مرگ پدر را زودتر از مرگ میراث پدری فراموش می کنند. مردمانی که آنقدر به دنبال صلح می گردند که فراموش کرده اند صلح را نمی توان لابلای اجساد مدفون شده در گل و لای لگد خورده ی زیر چکمه ی سربازان یافت. مردمانی که دلشان را به نسیمی خوش کرده اند که خبر از طوفانی سهمگین می دهد
خسته ام از این مردمان و دل شکسته ام از آنچه از درونشان بر می آید
خسته ام از این حماقت ها و دروغ ها و مرده پرستی ها
نمیدانی چه حس بدی دارد که به حرفهای بی سر و ته خودت گوش بدی و ندانی که چاره ی رهایی چیست. وقتی هم که راه را پیدا می کنی آنقدر بی عرضه باشی که بپیماییش.
ای وای ، ای وای و ای وای
وای بر منی که در میان این موجودات دوپا که خود را انسان می خوانند گرفتار شده ام
وای بر منی که که میان کسانیم که دروغی بزرگ را دوست می دارند و از حقیقتی کوچک گریزانند
وای بر آنها و وای بر من. بر منی که روزی جزوشان بودم هنوزم که هنوز است جزیی از آنهام.
می خواستم زنبور عسل باشم
خوشحال و شادمان بر گرده افشانی گلها
اما مگس شدم بر زخم عمیق ماده الاغی فرتوت
لبخندهای بی معنی ، احساسات پوچ، سخنان توخالی...همه و همه را به دروغ هداییای بی نظیر الهی می خوانیم.وعشق...عشق،نام دیگریست که بر خواستهای جنسیمان می گذاریم  و حتی شرم داریم حقیقت را تایید کنیم. نگاههای غمزده مان را پشت تصاویر پورن پنهان می کنیم و عرقی را که از بالا گرفتن شهوتی دردناک بر پیشانیمان نشسته با پشت دست پاک کرده و با خود می گوییم که چه می توان کرد. زندگی همین است. من حق دارم خودم را هرطور که می خواهم ارضا کنم. این احساس را خدا داده. خدایی که خوب است. خدایی که بزرگ است. خدایی که یکتا و تنها ... و شاید درک درستی از زندگی اجتماعی نداشته باشد
حال این ارضا شدن به هر وسیله ای که می خواهد باشد و به هر قیمتی که می خواهد باشد ، باشد اما مساله این نیست. مساله این است که چه نفرت انگیز است تمام اینها، چه حق مضحکی و چه امتیاز کثیفی و چه وجود ناپاکی
اما پاک چیست؟ ناپاک چیست؟ تو چیستی؟من چیستم؟ هیچ، هیچ، هیچ و دیگر هیچ. می خواهم بگریم اما اشکی نیست، می خواهم فریاد بکشم اما گلویم گرفته ، می خواهم بمیرم اما نمی توانم. می خواهم هیچکس در این خانه نباشد. هیچکس که بخواهد مرا تعریف کند. گور پدر همهشان. آنها که مرا نمی شناسند. آنها هنوز در دنیای بزرگ خودشان در بالکن ایستاده اند و از بالا به دنیای کوچک و غمزده ی من می نگرند. می نگرند و قضاوت می کنند و امان از این قضاوت ها که مانند دشنه ای در قلب گندیده و کپک زده ی من فرو می رود


باز روز دیگری آغاز شد و هنوز در مخروبه های تنهاییم مدفونم

Monday, August 23, 2010

روزی

روزی را می بینم که ارزش یک قطره آب از یک قطره خون بیشتر است
روزی را می بینم که بجای دود ماشینها بوی تعفن اجساد کپکزده که در گوشه و کنار شهر به حال خود رها شده اند را استنشاق می کنیم
روزی را می بینم که در قصابی ها گوشت انسان را از سقف آویزان می کنند و دیگر کسی حتی طعم گوشت گوساله را بیاد ندارد
روزی را می بینم که دیگر کسی زندگی نمی کند و فقط همه به دنبال زنده ماندنند
روزی را می بینم که کسی لبخند زدن را بخاطر نمی آورد
روزی را می بینم که قبرستان ها به روسپی خانه تبدیل گشته اند
روزی را می بینم که در گورهای گورستان تعداد زندگان از مردگان بیشتر است
روزی را می بینم که انشای علم یا ثروت جایش را به مرگ یا زندگی می دهد
روزی را می بینم که پدران و مادران برای سیر شدن شکمشان به کودکان شیرخوارشان وابسته اند
روزی را می بینم که قتل و تجاوز و دزدی چیزی جز بازیچه ای در میان کلمات بی معنای آدمیان نیست
روزی را می بینم که اخلاق جز صفحه ای خاک گرفته در میان ذهن گندیده سالخوردگان نیست
روزی را میبینم که خدا را در کهکشان ، مرده یافتند و حتی جنازه اش را دفن نکردند
حال خودت بگو ؛ منی که دوستدار مرگم و تویی که دوستار زندگی ، کدامینمان احمقیم

Saturday, August 21, 2010

بی نام

نمی گویم تنهایم ، نمی گویم غم زده ام چون نیستم . اگر بودم اینگونه نبودم اما دوست داشتم که تنها می بودم ، دوست داشتم که می بودم زیرا آنگاه کسی برای خودش هویتم را ، تکه تکه وجودم را ، روحم را برای خودش بر نمی داشت. بهتر بگویم اگر بودم دیگر هویت و تکه و روحی نبود که کسی ببرد ، که بی اجازه با کسی قسمت کند و بخندد به فلاکت من دزدزده ، به تنهایی من سرگردان و به اراجیف من دیوانه.
جالب است ، تراژدی هروز جلوی چشمان ما مثل سربازان عازم جنگ رژه می رود و ما انکارش می کنیم. شاید نمی دانیم ، شاید نمی خواهیم بدانیم و شاید شرممان میاید که بدانیم تراژدی هم مثل بقیه واژه هایی که معنایی ندارند ، چون ما معنا را ساختیم. واژه هایی مثل عدالت و زیبایی و خوبی و صداقت. آیا تراژدی این نیست که جهان در عیناینکه همواره به قول خودش از تنهایی فرار می کند ، به سمتش می دود؟ این است تناقضی که وجودمان را پرکرده.
بله ، ما موجودات  اجتماعی هستیم که بدون دیگران توان زنده ماندن نداریم. اما چرا ؟ چون دلتنگ می شویم ؟ چون همدم می خواهیم ؟ چون به دیگران عشق می ورزیم ؟ نه نه نه ؛ چون هرآنچه که می خواهیم نزد دیگران است. چون هرآنچه را که می خواهیم نداریم. این است دلیل اجتماع دوستی انسان که آنهم چیزی جز یک دزدی آشکار نیست. حال می خواهد دزدی لبخند باشد ، می خواهد دزدی عشق باشد یا دزدی زندگی ، فرقی نمی کند.
یاد گرفته ایم که بگوییم ، حثارها را باید نزدیک کرد. باید روحمان را به هم متصل کرد از پشت حصار . دیگر حتی یادمان نمیاید روزگاری که حصاری نبود و مالکیتی نبود و برده ای نبود
می گویند خب اگر حصار نبود آزادی هم نبود. آخر نمی فهممکه دیگر این آزادی چه معنا دارد ؟ آزادی ، واژه غریبیست ، به زبانش که میاوری مهر سیاسی مزنندت و می گویند تو را به این کارها چکار ؟ و حاضر نیستند گوش دهند که حرف من اینها نیست
حرف من این نیست که چرا گوشت و مرغ گران است
حرف من این نیست که چرا هر تار موی نمایان شده سه درجه به حرارت جهنم می افزاید
حرف من این نیست
پس حرف من چیست
حرف من حرفهای دیوانه ایست که با رای اکثریت به دارالمجانین افتاد
حرف من حرف دردیست که بی اجازه سر به فلک کشید
حرف من حرف خنجر بی پناهیست که پشت به او تجاوز کرد
دیگر حتی خودکارم هم حوصله اش سر رفته ، صدای فریادش را خوب می شنوم که : بس است دیگر
خودکارم را عوض کردم که کمی بیشتر بنویسم بدون اینکه احساساتی جریحه دار شود. حالا من ماندم و کاغذ و شب و انتظار برای فردا. فردایی که نمی دانم در موردش
اما راستش دلم می خواست فردایی نباشد. دلم می خواست تا صبح بیدار باشم و صبحی نباشد. آه که چقدر زیباست شروع یک پایان. شروع پایان یافتن عقلانیت در مغز مخروب یک محکوم به دیوانگی. چقدر زیباست شروع ازیاد بردن خاطرات تلخ کودکی و چقدر زیباست شروع نفس های مرگ که آرام به پشت گردنم می خورد

 

Friday, August 20, 2010

a Great Cold Distance

A Great Cold Distance , Between everything and everyone which is filled with Lies , Rage , Hatred , Misery , Poverty , Racism and Bloodshed.
after more than 20 years I've finally found out that the whole Universe is Hostile , Catastrophic , Claustrophobic but also Solitary.
an Emptiness filled our Hearts , and a Darkness is blocking our minds , and our Souls are Shattered to pieces , But we are still here , Drowning in our own filth , greed , and necrophilia , breathing abhorrence and the smoke rising from the cities we've Destroyed on each-others Heads , while Dreaming for peace by killing each other. and by peace , we only mean getting whatever we want without a fight.
There's only one thing that makes me more angry than the World itself , is people who are trying to ignore it , trying to tell you there's a wonderful world out there , Trying to tell you everything's fine and everyone's Fine and Pure. Lies... I'm ashamed before my ears , which i made listen to these hollow words. I'm a Liar , You're a Liar , She's a Liar ... Just like everybody else.
But I can see through these Dark Shadows , I can see a Beam of light cutting through the Veins of Darkness , a Beam of blinding light called DEATH... !